محمدامينمحمدامين، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

محمد امين

مهمونی

محمد امین امروز اومد خونه ی خاله اعظم.اونجا الان خیلی شلوغه چون ما و خانواده ی دایی و خاله ها و مادر(مادر بزرگمون که از بچگی مادر صداش میکردیم)اومدیم خونه ی خاله اعظم.الان سه تا بچه کوچولو اینجا هست:محمد سجاد دوساله،محمد طاهای هشت ماهه و محمد امین یک ماهه محمد سجاد و محمد طاها خیلی به محمد امین حسودی میکنن چون اون از همه کوچیکتره و توجه همه به سمت اونه البته فکر نکنم محمدسجاد کاری به کار محمدامین داشته باشه چون دیشب من و خاله توی هال بودیم و محمد سجاد هم توی اتاق بود که یهو محمد سجاد از اتاق اومد بیرون و گفت:اذیت نمیکنم محمد امینو بعد هم ازش پرسیدیم محمد امینو دوست داری؟؟؟ اونم جواب داد:دوسش دالم البته بماند که چقدر راضیش...
15 مرداد 1393

داداشی شیطون من!

داداشی من خیلی شیطون شده چون هر وقت که خوابه یکم لای چشمای قشنگشو باز میکنه تا ببینه کسی کنارش هست یا نه اگه بود میخنده و میخوابه ولی اگه نبود بیدار میشه و گریه میکنه محمد امین ماشاا... خیلی تپلو و خوشگل شده.اون خیلی قشنگ میخنده و دوست داره همیشه ما کنارش باشیم و باهاش بازی کنیم دوستت دارم داداشی ...
13 مرداد 1393

اولین ها!

محمد امین پنج شنبه برای اولین بار همراه ما به بازار اومد اون توی بازار خیلی خسته شد و خوابید البته وقتی اومدیم خونه از بس خوابیده بود دیگه خوابش نمیبرد و ما تا ساعت 3-4 بیدار بودیم تا بالاخره خوابید روز بعدش هم محمدامین به اولین مسافرت خودش رفت داداشی از وقتی اومدیم اصلا نمیذاره شبا بخوابیم داداشی ما هفته ی دیگه یک ماهش میشه باورم نمیشه:چرا اینقد زود گذشت؟ ما می خوایم فردا بریم خمین پیش پسر خاله محمدسجاد البته ما باید خیلی مواظب محمد امین باشیم چون محمد سجاد جدیدا خیلی شیطون شده اون وقتی پسر دایی(محمدطاها)که هفت ماهشه رفته بود پیششون خیلی اذیت کرده بود اونقد محمدطاها رو اذیت کرده بود که اون هر وقت می د...
11 مرداد 1393

بقیه ی عکسای داداشی

بقیه ی عکسای داداشی تو ادامه مطلب   برادر گرامی در حال گریستن!!   و بالاخره وقتی آروم شد و خوابید.   اینم داداشی که با یه حالت بزرگونه خوابیده.آخه دیگه مرد شده!دوهفته شه!     داداشی در حال نگاه کردن به اطراف!   اینم داداشی که توی خوا اخم کرده     داداشی در حالت های مختلف!           دوستت دارم داداشی ...
6 مرداد 1393

ماجرای جن!!!!

شب آخرمهمونی،من و نرجس و روح اله و زهرا توی پذیرایی خوابیده بودیم.زهرا و روح اله ساکت بودن ولی خواب نبودن.من و نرجس هم داشتیم سر به سر هم میذاشتیم که یهو روح اله گفت:شنیدین؟؟؟؟ من و نرجس:چیو؟؟؟؟ زهرا:آره! من و نرجس:@_@ روح اله:صدایی که از پشت بوم اومد! ما روح اله:باور کنین صدای جنه!!!! ما: روح اله:نرجس میدونه.هر شب کلی صدای پا و کسایی که میدوئن میاد.یه بار اونقد اومد که من و نرجس رفتیم پیش مامان و بابا خوابیدیم! خلاصه،شروع کردیم به اینکه دیگری رو مجبور کنه بره برق پذیرایی رو بزنه!آخرش زهرا گفت:پاشین همگی بریم بزنیم!!!!!!!!!!!! بعد مث یه دایره دور هم نشستیم و شعر خوندیم:پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت!!!...
4 مرداد 1393

اولین مهمونی

دوشنبه بعد از اذان مغرب داداشی به اولین مهمونی زندگیش (خونه ی دایی) رفت توی راه اونجا مامانی محمدامینو گرفت خونه ی دایی کلی(حدود80تا)پله داره که آبجی زهرا چمدون ما،خاله زهرا بقیه ی وسایلای ما،من وسایلای داداشی و مامانی خود داداشی رو آوردیم بالا محمدامین هم با تکون های ماشین خوابیده بود اون شب راحت گرفت خوابید ولی شبای بعد اصلا نذاشت من بخوابم ...
4 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمد امين می باشد